جمالزاده تاريخ مینوشت يا تاريخ را نقاشی میكرد؟ داستاننویسی که تاریخ فرودستان در ایران را نوشت
[ad_1]
آدم بهتر است یخه چرکین بماند
هرچند که جمالزاده سالیان درازی از عمرش را در فرنگ زیستهاست اما پرسه در قصههایش او را به روشنی از پیشتازان بومینویسی، مردمگرایی و وطندوستی مینمایاند مصداق بارزش شاید نمادینوار در آن توصیفی بگنجد که از پوشش ظاهری یک جوان ملایری در قصهی کوتاه و تکاندهنده «دوستی خالهخرسه» از مجموعه «یکی بود و یکی نبود» به دست میدهد، توصیفی که نشان میدهد نویسنده تا چه اندازه به جزئیات پوشاک و ظاهر هموطنانش آگاه و فراتر از آن دلبسته است: «حبیبالله کلاه نمدی بروجردی بر سر، کمربند ابریشمی یزدی بر کمر، کپنک کردی بر دوش، گیوه آجیده اصفهانی بر پا {داشت}» تو گویی حبیبالله قصههای جمالزاده چکیدهایست از آن ظاهر مردمواری که ایرانیان را در تاریخی نه چندان دور با چنین هیاتی میشناختهاند. درباره این حبیبالله و خصلتهای رفتاریاش نویسنده دادههای دیگری هم میآورد که موید فضاهای تاریخمندیست که مثلا شکاف میان مردم و حاکمان را و اساسا هر کس که با حکومت کار میکند، بازتاب میدهد:
«حبیبالله جوانی بود بیست و دوساله… بلندقد، چهارشانه، خرم و خندان، خوشگو، خوشخو، متلکشناس، کنایهفهم، مشتی، خونگرم، زورخانهکار و دیگر طرف محبت و اعتماد همه اهل ملایر چون که سیرتش از صورتش هم آراستهتر و معلوم بود که شیرش پاک و گوهرش تابناک است. با وجود جوانی با پشتکار و کاسب و از خداترس بود و با آن که چندین بار برایش پا افتادهبود که داخل فراشخانه دارالحکومه بشود ولی هیچ وقت قبول نکرده و میگفت: آدم بهتر است یخه چرکین بماند و قاتق نانش نفرین مردم نباشد.»
روشن است که چنین دادههایی که گویی سپردن تریبون روایت به دست تودههای مردم است و پا پس کشیدن دانای کل و روشنفکر راوی، تنها در این قبیل قصهها مجال بروز پیدا میکرده و همین انعکاس به پژوهشگر تاریخ اجتماعی ماده خامی می دهد تا بسترهای زیست انسان ایرانی را در تعامل با ساز و کارهای معیوب و فاسد قدرت و حاکمیت، آسیبشناسی و تحلیل کند.
در مجموعه داستان «کهنه و نو» و در روایت «داستان ثواب یا گناه»، این ماده خام برای تحلیل، از گسست میان مردم و حاکمیت، دایره تنگتری پیدا میکند و تبدیل میشود به خندق عمیقی که میان دارا و ندار در بسترهای تاریخ اجتماعی وجود داشته و زمینه را برای کینهورزی فرودستان و بعضا بزهکاری آنان هموار میکردهاست؛ داستانی تکاندهنده با بنمایههایی از تاریخ مردم و مادر و فرزندی فرودست:
«حبیبه سلطان که سالهای دراز در خانه ما رختشویی میکرد پسرک بامزهای داشت تخس و شیطان سهراب نام» و روایت درباره همین سهراب است که در جوانی علیرغم آنکه باسواد و باهوش و نجیب و موجه است از سر فقر به خانه یکی از اعیان شهر برای دزدی میرود و در مواجهه با صاحبخانه او را به قتل میرساند، قتلی که البته در ژس خود یک معرفتشناسی برخاسته از نفرت و اندوهی جمعی دارد در برابر آنها که ثروتمندند.
«سهراب جوانی
شده بیست و یک ساله و تحصیلات متوسطهاش را تمام کرده و مثل اغلب جوانان دیگر پایتخت در یکی از ادارات دولتی کار میکند یا نمیکند و سر هر ماه حقوق مختصری که جواب قسمتی از حوائج او را بدهد دریافت میدارد. چیزی که هست مادرش سخت تنگنفس شده دیگر از عهده رختشویی برنمیآید و سرو کارش با طبیب و دوا و دواخانه میباشد. حقوق سهراب به هیچ وجه جواب این قبیل مخارج را نمیدهد و مادر و پسر مجبور به همان کارهائی شدهاند که عموما هموطنان ما در این قبیل موارد بدان متوسل میگردند یعنی فروختن و گرو گذاشتن دار و ندار خود از دیگ و سینی و فرش و گوشواره و النگو. آرزوی سهراب این بود که بتواند وارد دانشکده طب بشود ولی به هر دری زد تیرش به سنگ آمد و … این آرزو به دل جوانک ماندهبود و آه حسرت میکشید و اشک در چشمانش حلقه میبست و هفتهای دوبار خود را به جلو دانشکده میرسانید و تماشای دانشجویانی را میکرد که کتابهای قطور به زیر بازو از مدرسه بیرون میآمدند و با حال خراب و روح متلاطم به منزل برمیگشت.»
نویسنده با ارایه این تصویر کامل از نوع زندگی یک خانواده محروم از امکانات جامعه، در پس آرامش ظاهری راوی قصه، دست به نوعی تطهیر هم میزند، تطهیر گناه خشمگین شدن سهرابها در جامعهای افسارگسیخته که ساز و کار توزیع ثروت و امکانات درست زیستن عادلانه نیست. هرچند که راوی در جایگاهی پنددهنده، گناه سهراب را نکوهیده و او را مورد سرزنش قرار میدهد:
«گفتم: تو مرد مدرسهدیده و کتابخوان و علمدوستی بودی تو را با دزدی و آدمکشی چه کار؟ گفت: از بس پهلوی مادر مریضم افتادم و آه و ناله شنیدم از عمر بیزار شدم و گفتم بالای سیاهی که رنگی نیست. باید هرطور شده خودم را از این کثافت و فلاکت بیرون بکشم. گفتم عجب راهی پیدا کردی. میخواستی خودت را از کثافت بیرون بکشی تو منجلاب افتادی. دزد شدی. آدمکش شدی. مادرت هم از غصه تلف خواهد شد.»
جمالزاده تاریخ مینوشت یا تاریخ را نقاشی میکرد؟
جمالزاده در مقام داستاننویسی تاریخنگار، در قصههای دیگر نیز دست مخاطب را میگیرد و او را به دل تاریخ مردم میبرد و از همین روست که مثلا نقشآفرینان و قهرمانان روایت «باج سبیلش«، که یک نمایشنامه حول محور زندگی مردم است، این اسامی را دارند: « کربلائی حمزه بقال، نخودی شاگرد کربلائی حمزه یک نفر پینهدوز، یک نفر عطار، یک نفر قناد، یک نفر قهوهچی، یک نفر بریانیپز، یک نفر قلمزدن، یک نفر سقطفروش، یک نفرگدایی پیر کور یک کودکش» آدمهایی همه برخاسته از قعر اجتماع، فرودستانی فراموششده در تاریخ.
و تنها یک داستاننویس با دغدغههای عمیق و جدی تاریخگرایانه و تعلق خاطر به مردم است که میتواند چنین تصویر روشن و دقیقی از زندگی سادهی مردم به دست بدهد، چنان مشحون از عناصر بصری که گویی جمالزاده افزون بر تاریخنویسی تاریخ را نقاشی کرده است:
«دکان پینهدوزی بسیار محقری و بعد از آن یک عطاری فکسنی رنگ و رو پریده که بوی الرحمانش بلند است. دست چپ آن دکان قلمزنی تنگ و تاریکی است. پینهدوز و قلمزن سرشان را به زیر انداخته و مشغول کارند. عطار چرت میزند. از دست چپ گاهی دود کباب و بریانی وارد صحنه میشود. مردمی در رفت و آمدند (بعضی با نقاب و عده دیگر با روبنده) همه با کفشهای شلخته. همه از مرد و زن و کوچک و بزرگ با لهجه اصفهانی حرف میزنند. در دست چپ پشت به دیوار یک نفر گدای کور ریشدراز و عصا به دست با لباس پاره پوره ایستاده و دستش دراز است و گاهی سرش را به رسم کوران حرکت دوری میدهد و با صدای شکسته میگوید: «به من کور و گدا هم ترحمی بکنید.» «خدا چشم روشنتان را تاریک نکند» دنیا دنیای فرسودگی است و از همه چیز و همه کس بوی فقر و فاقه بلند است و گدائی و بینوائی از در و دیوار میبارد.»
از شورآباد جمالزاده تا بیده پاپلی یزدی
مشابه این جزئینگری هولناک را که تا مرز سیاهنمایی پیش میرود، در روایت «شورآباد» جمالزاده از مجموعه داستان «آسمان و ریسمان» نیز میتوان به تماشا نشست، آنجا که نویسنده به توصیف زندگی مردم در روستایی محروم از مهر طبیعت و دهش حکومت میپردازد وقتی که نمایندهای از پایتخت قدم به روستا میگذارد و با واقعیت صعب زندگی فوق فقیرانهای روبرو میشود که تمام آن تصاویری را که از زندگی روستایی بر سر چشمه و رود و کوهسار در ذهن داشته، به هم میریزد، چیزی که مشابه آن را در خاطرات دکتر قریب که کیانوش عیاری در سریال زندگینامهنگارانهای به نقش کشیده سراغ داریم:
«دهاتیها خیال کردند خواب میبینند. هرگز احدی به سراغ آنها نیامدهبود و حتی پیرترین آنها در طی عمر سه چهار بار بیشتر چشمشان به آدم بیگانه نیفتادهبود. همه حیرتزده از دخمهها و زاغهها
و بیغولهها و کپرها بیرون ریختند. خدا شاهد است که این اسمها هم برای این خانهها و منزلها زیادی است و سوراخ و کنام و خرابه به مراتب مناسبتر است. در کنار شکاف دودهزدهای که به منزلهی در منازلشان بود واهمهزده ایستادند و مانند آدمیانی که آفتاب زنندهای چشمهایشان را خیره کردهباشد بنای نگاه کردن به آن سه نفر آدمیزاد را گذاشتند. به مردههایی که هنوز گوشت و پوستشان متلاشی نشده باشد بیشتر شباهت داشتند تا به آدمیان زنده. از زور لاغری چشمهایشان بزرگتر از معمول به نظر میآمد و چنان مینمود که قسمتی از بالای صورت را در زیر پلک و ابرو خورده باشد. زبون و توسری خورده به نظر میآمدند. صدا از احدی بیرون نمیآمد. زنها و بچهها از نرینه و مادینه، بیآب و بیتاب و بیحال و بیرنگ و بیرمق، غبارآلود، با موهای شانهندیده و پاهای برهنهی بیشکل و قواره و لباسی که از زور فرسودگی و وصله و پینه معلوم نبود به چه معجزهای به بدنشان آویختهاست و به زمین نمیافتد در پشت سر مردها ایستاده بودند و ماتشان زدهبود.
سرتاپای وجود و حتی تنپوششان به رنگ خاک درآمده بود و همان دیدنشان کلمه فلکزده را به خاطر میآورد. به صدای آهسته و بیمناک از همدیگر میپرسیدند که اینها کیستند و از کجا میرسند و چرا آمدهاند و برای چه اینجا پیاده میشوند. فکر میکردند لابد راهشان را گم کردهاند و آمدهاند راهشان را از ما بپرسند گذشته از یک نگرانی و هراس مبهمی که مثل پوست به استخوانشان چسبیده چسبیدهبود آنچه در آن ساعت احساس میکردند مبلغی کنجکاوی بود از نوع کنجکاوی حیوانات در پس میلههای آهنین باغهای حیوانات. نویسنده در ادامه مینویسد که بیشتر اهالی پابرهنه و {تنها} کدخدا گیوهپوش بود «اما چه گیوهای، امثال این گیوههای زهوار دررفته را ما ایرانیان به پای هموطنانمان زیاد دیدهایم و محتاج به توصیف نیست، اگر گل و لای و گرد و خاک و ریسمانهای پوشیده و زبانههای قاطمه و قیطان پاره پوره و آویزان را از آن بردارند چیز زیادی باقی نمیماند. همینقدر بود که نشان میداد یارو کدخداست.»
و در ادامه همچنان توصیف مردمی که طویله ندارند، حیوان ندارند، علوفه ندارند، منزلی که قابل باشد ندارند، سماور و فنجان و قوری ندارند، و هرچه خدا برساند میخورند:
«گاهی هم ملخ میآید، میگیریم و نمک میزنیم و زمین را چال میکنیم و تو چال میریزیم و بعد درمیآوریم و میخوریم … اگر هسته خرما هم پیدا بشود با دانه کنار آرد میکنیم و خمیر میکنیم و میخوریم…. لای سنگهای کوه هم علفهایی پیدا میشود که میشود خورد. گاهی هم جوانها با چوب و طناب علفی دام درست میکنند و اگر بختشان بزند و شکاری در دامشان بیفتد قسمت میکنیم و شکر خدا را به جا میآوریم… چندتایی مرغ و خروس داریم که مثل خودمان بیدانه زندهاند. تا از گرسنگی و یا از شپشک پا به مرگ نباشند سرشان را نمیبریم. سالی بیاید و سالی برود اگر عید نوروز خدا نصیب کند آش حلبهای هم راه میاندازیم… با آرد و دوغ و علف زیاد درست میکنند… شکم انسان به علف صحرا و ریشه علف هم عادت میکند. مخصوصا اگر بپزند و نمک بزنند. گاهی هم موش صحرایی به تله میافتد، بچه مچهها میخورند… در این دور و ور نمک زیاد است، جمع میکنیم و سالی دو سه بار پیلهورها و دورهگردها با قاطر میآیند و با قدری آرد ذرت و نان خشک و گونی و کرباس عوض میکنند.»
اما برای فهم درستی یا خیالی بودن این روایتها چون که این اتهام به داستاننویسان وارد بوده که بر اساس خیال قلم زدهاند، رجوع به منابع موازی کمک بزرگیست؛ مخصوصا رجوع به منابع خاطرهنگاری که بر مستندبودنشان هیچ شبههای وارد نیست از آن جمله، محمد قاضی که مترجم زبردست کتابهای بزرگ و ماندگاری هم بودهاست، در کتاب خاطراتش تحت عنوان «خاطرات یک مترجم» اشاراتی به زندگی محقرانهای دارد در یک روستا در نزدیکی تهران که دادههای قصههای جمالزاده را به نوعی تایید میکند؛ در این پارهگفتار صحبت از خانوادهای متشکل از چند زن تنها و نزاراست که حتی شناسنامه درستدرمانی نداشتهاند که از خود به یادگار بگذارند در حالیکه در باغ مخروبهای در جوار پایتخت زندگی میکردهاند و مامور حکومتی از تهران رفته در برابر حقارت و رنجشان در حیرت فرو میافتد چرا که چنین تصاویری از زندگی واقعی مردم نه در روزنامهها و نه در تواریخ صبت نمیشده است:
«جیرهبندی حومه تهران بعد از اتمام کار
خود شهر شروع شد و من به ریاست یکی از کمیسیونهای ورامین منصوب شدم. باغ خاص یکی از دهات معظم ورامین و یکی از قرای ملکی تیمسار سپهبد احمدی بود که در حوزه ماموریت من قرار داشت. وقتی وارد آن ده شدم از دیدن وضع رقتانگیز و فلاکتبار مردم آن دلم به درد آمد. من به عمرم مردمی چنان فقیر و ستمدیده و رنجور و بیخانمان ندیدهبودم و به راستی تا کسی اینگونه جاها را نبیند معنای استثمار برایش مفهوم و ملموس نیست. نکبت استثمار با تمام زشتی آن در همه ارکان زندگی ایشان آشکار بود، و اگر بگویم که زندگی خودشان چندان تفاوتی با زندگی سگهایشان نداشت، اغراق نگفتهام، با این تفاوت که لااقل سگها از آزادی بیشتری برخوردار بودند. در باغ خاص به خانه پیرزنی شوهر مرده رفتیم که شش دختر رشید دم بخت از بیست تا سیساله داشت و هنوز هیچکدام به شوهر نرفته بودند. همه کثیف و زشتنما و ژندهپوش بودند و فقر و نکبت از سر و رویشان میبارید.
خانهشان خانه نبود، لانه سگ بود؛ گودال وسیعی بود که در زمین به شکل غار کنده بودند، و به جای پنجره دو سه روزنه در دو طرف و در سقف تقریبا همکف با کوچه داشت که از آن جاها نور به داخل میتابید. بهراستی که به لانه سگ بیش از خانه شباهت داشت. همه پشت سر هم به ردیف و به زحمت وارد آن غار شدیم. سکویی و رفی برای آن گودال درست کرده بودند که روی سکو مینشستند و تنها چراغنفتی شیشه ترکیده و چند تکه ظرف مسی زنگزده، یعنی تمامی مایملک و به اصطلاح اثاث خانه خود را روی آن رف میگذاشتند. در گوشهای از غار تودهای از جل و پلاس پاره وکثیف دیده میشد که ظاهرا رختخوابهایشان بود. هر هفت نفر، پیرزن و شش دخترش، حاضر بودند. پرسشنامهشان را تنظیم نکردهبودند، چون هیچکدام سواد خواندن و نوشتن نداشتند، و من شناسنامههایشان را خواستم تا خودمان پرسشنامه را برایشان پر کنیم. پیرزن از ته رف یک جعبه خالی زنگزده، مخصوص شیر خشک، بیرون آورد، در آن را برداشت و محتوای جعبه را که مشتی ریزهکاغذ کهنه و زردشده بود در جلو من روی زمین ریخت.
گفتم: این چیست خانم؟ گفت: شناسنامههای ما گفتم: چرا به این صورت درآمدهاند؟ اینها که قابل تشخیص نیستند.گفت: روی آن ریزهکاغذها که نمیشد مهر جیرهبندی زد. شاید اگر رئیس کمیسیون دیگری غیر از من آن جا بودم به این تکهکاغذهای موشجویده که هیچ ممکن نبود سر همشان کرد و از آنها شناسنامه خوانا و قابل تشخیصی درآورد، کوپن نمیداد. مقررات هم تجویز نمیکرد که به چنین کسانی فاقد شناسنامه کوپن داده شود، همچنان که به شناسنامههای سالم بدون صاحب نیز نمیشد کوپن داد. {… } کوپنها را که به پیرزن دادم بیست تومان هم از جیب خودم در دست او گذاشتم. با کمال تعجب دیدم که از این حرکت من مکدر شد، پولم را پس داد و گفت: ای آقا، درست است که ما فقیریم ولی گدا نیستیم. و من و کدخدای ده که راهنمای ما بود بسیار کوشیدیم تا قانعش کردیم که پول را، بیآنکه به هیچ حسابی بگذارد، بپذیرد.»
محمدحسین پاپلی یزدی نیز در آن کتاب مستند و مبسوط «شازده حمام» نیز که خودزندگینامه نگارانهای درباره یزد سالهای دور است، وقتی که به سفر خود به روستای بیده در میبد اشاره میکند، توصیفاتی دارد مشابه روایت جمالزاده درباره پابرهنه بودن مردم روستا: «مردم فقیر بودند و اکثر مردان و تقریبا تمام بچهها پابرهنه بودند. به قدری با پای برهنه راه رفته بودند که کف پاهایشان مثل کف پای شتر بود. در صحرا، روی خار و خاشاک با پای برهنه به سرعت راه میرفتند. مثل آن که بهترین پوتینها را پوشیدهاند.» همینطور درباره عدم ارتباط با هر بیگانهای خارج از دایره تنگ روستا نیز پاپلی یزدی روایاتی مشابه قصهنویس تاریخنگار ما را دارد: «ارتباط چندانی هم با شهر نداشتند، پس جادهای هم نمیخواستند. اگر زیارت نبود و اگر دادن سهم اجاره ارباب بود، آنها در تمام عمر از روستاهای خود خارج نمیشدند. همانجا به دنیا میآمدند و همان جا میمردند.»
و این همه موید آن ادعای آغازین این نوشتار است که جمالزاده نه فقط داستاننویس که تاریخنگار تاریخ مردم بود.
دیدگاهها