تاريخ :بزرگداشت عمادالدين نسيمي بدون حضور ايران/ يادداشت محسن جعفري مذهب
خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا)، دكتر محسن جعفري مذهب: جمهوري آذربايجان با حمايت قزاقستان و تركيه، بزرگداشت 600 سال مرگ عمادالدين نسيمي شاعر بزرگ پارسي زبان را براي سال 2017 پيشنهاد كرده و احتمالأ بهتصويب ميرساند. دو سال پيش هم كه مهستي گنجوي شاعره ايراني را براي خود ربودند يادداشت «مهستي گنجوي، دزديده فراموش شده!» را بر همين سايت آوردم.
سيدعمادالدين متخلص به نسيمي شاعر و متفكّر حروفيه در قرن هشتم هجري بود. وي بنا به منابعي از مردمان آذربايجاني و بنا به منابعي ديگر از اهالي تركمن عراق است. عمادالدين نسيمي يكي از شاعران و عارفان برخاسته از مكتب حروفيه است. مكتب حروفيه كه بر اساس تعاليم شيخ فضل الله نعيمي استرآبادي شكل گرفت. آنها در شرح وقايع عالم و اسرار هستي از ۳۲ حرف الفباي فارسي با مهارت اعجاب انگيز بهره ميبردهاند. آنها تلاش ميكردند علت دستورهاي الهي در دين اسلام را به شكلي جذاب و جالب بهوسيله اعداد و حروف توضيح دهند. مانند اين كه نماز يوميه چرا ميبايست ۱۷ ركعت باشد، حكمت مسح كشيدن بر پا هنگام وضو چيست، تعداد حروف بسم الله الرحمن الرحيم بيانگر چيست، نماز شكسته چرا ۱۱ ركعت است و مانند اينها.
عسقلاني (م. 852 هـ. )، سخاوي (م. 902 هـ . ) و ابن عماد الحنبلي (م. 1089 هـ .) كه از نسيمي نخستين زندگيگزاريها را نوشتهاند، او را تبريزي ميدانند، برخي اهل آمد مينامند. رضا قلي خان هدايت او را اهل شيراز ميشناسد. سخن او در فارسنامهي ناصري نيز تكرار شده است. عاشيق چلبي مسقط الرأس وي را روستايي «نسيم» نام در اطراف بغداد معرفي ميكند. مرحوم ميرزا آقا قليزاده از دانشمندان جمهوري آذربايجان با استناد به مزار شاه خندان برادر نسيمي در شهر شماخي، همين شهر را محل تولد او ميداند. ادعاهاي بغداد، آمدي و يا شيرازي بودن نسيمي رد شده است. نبود محلي به نام نسيم در اطراف بغداد، اين كه هيچ گاه نسيمي شهر آمد را نديده است و تخليط اسم شاعري نسيمي نام در شيراز با وي از جمله دلايل رد اين ادعاهاست. آن چه مسلم است، اين است كه وي در سرزمين آذربايجان باليده، به آسياي صغير سفر كرده و در حلب شهيد شده است.
نام نسيمي «علي» است. چنان كه خود يا يكي از مريدانش به صراحت گويد:
علي محبوب ذات حق از آن آمد كه چون نقطه،
هميشه بود تا باشد ز جود فضل حق با بيست.
در ابيات ديگر آمده است:
پيش وجهت هالك آمد جملهي اشيا، علي!
شاد زي زان روي خرم گو: بمير از غم رقيب!
* * *
بيا بشنو علي، اسرار معني،
ز عشق يار، وز وصل حبيبم.
فضل الله نعيمي در وصيتنامه خود او را سيد علي مينامد. ابوذر احمد بن برهان الدين حلبي (م. 884 هـ. ) از معاصران نسيمي نيز همين نام را ذكر ميكند.
نام پدر نسيمي در وصيتنامه فضل الله نعيمي چنين آمده است:
«اگر مصلحت داند، فرزند كوچك را [به] سيد علي بن سيد محمد بدهد. علي محرم است. او را با خود ببرد. سيد علي بايد كه در خدمت تقصير نكند.» تقريباً در همهي اسناد و منابع اشاره شده كه خاندان وي جزو سادات بودهاند. اغلب تذكرهها تأكيد دارند كه وي سيّدي صحيح النّسب و عالي درجه بوده است. در وصيتنامهي فضل الله نعيمي هم به سيادت وي اشاره رفته است. در همه جا هم قبل از نامش لفظ سيّد ذكر شده است. كسي تا كنون جز اين سخني نگفته است.
لقب او عماد الدين و كنيهاش ابوالفضل بوده است. در مسمطي آمده است:
روزي اگر به كوي مرادي رسي عماد!
آنجا مقام توست، گذر كن كه منزل است.
عسقلاني، سخاوي و حنبلي هم، لقبش را عمادالدين نوشتهاند. حروفيان، فضل الله نعيمي تبريزي را شاه فضل ناميدهاند و براي خلفاي او امارت معنوي قائل شدهاند. نسيمي گويا نخستين خليفهي شاه فضل بوده است. از اين رو، او را امير ناميدهاند. اين عنوان در تذكرهي مجالس العشاق و منابعي چون استوانامه و عرشنامه نيز آمده است كه به اين مسلك روي آورده است.
دين سيد علي عمادالدين نسيمي تبريزي، اسلام و مذهبش شيعهي جعفري اثني عشري بوده است. در اين، هيچ شكي نيست. در باب دين و مذهب او، در هيچ جا جز اين ادعايي نشده است. مدايح وي در باب چهارده معصوم مشهور است. او، حروفيه را مسلكي ميشناخته است و از شيعيان صافي ضمير روزگار خود بوده است. نسيمي در جواني سيد، هاشمي و حسيني تخلص داشته است. در ديوانش به كرّات از مظلوميت و شهادت امام حسين (ع) سخن گفته است و پس از دادن دست ارادت به شاه فضل، تخلص نسيمي اختيار كرده است.
از دوران جواني و تحصيلات نسيمي آگاهي نداريم. آن چه از اشعارش بر ميآيد، اين است كه وي در فلسفه، كلام، منطق، هيئت، نجوم، طب و رياضي يد طولايي داشته است. اصطلاحات اين علوم را در اشعار خود به كار برده است، سخن از خواص صور فلكي، ستارگان، تشريح اعضاي بدن انسان، شاخصههاي حساب و هندسه و بيان كيفيت خلقت كائنات و آراي گوناگون متصوّفه به ما اجازه ميدهد كه او را خردمندي آگاه به علوم عصر خود بناميم. در تذكرهها او را «عاشق غريب و عجيب، عالم كامل، فاضل محدّث، نكتهدان و عارف» ناميدهاند.
نسيمي پس از كشته شدن فضل الله نعيمي و كشتار قلعهي آلينجا به آسياي صغير مهاجرت كرد. در شهر بورسه، عثمانيها او را زنديق ناميدند و از شهر بيرون كردند. ناچار نزد حاج بايرام ولي در شهر انقره (= آنكارا) رفت و سپس به حلب كوچيد و در آن جا صاحب مريداني چند شد. شهر حلب در آن روزگار در دست مملوكان چركس بود و از سوي اهل سنت و جماعت اداره ميشد. نسيمي را در شهر حلب پوست از تن باز كردند. تاريخ شهادت او را عسقلاني 821 هـ . ، هدايت 837 هـ . و مجالس العشاق 837 هـ . ذكر كردهاند. كتاب بشارتنامه كه در سال 811 هـ . تأليف شده، تاريخ شهادت وي را 807 هـ . نوشته است. از ميان محققان زندگي نسيمي مرحومان محمد فؤاد كوپريلي، عبدالباقي گؤلپينارلي و دكتر حسين اعيان همين تاريخ را معتبر ميدانند. مدرس تبريزي در ريحانة الادب نيز همين تاريخ را قبول كرده است. در آن سال نسيمي 36 سال سن داشت. به هر حال نميتوان سال شهادت نسيمي را دورتر از 811 هـ . ، سال تأليف بشارتنامه دانست.
نسيمي از ميان شاعران فارسيسرا به خيام، نظامي، سعدي، مولوي و بهويژه حافظ اعتناي خاصي دارد. به استقبال و حتي تضمين بسياري از اشعار آنان دست زده است. از ميان شعراي تركيسرا نيز به احمد دايي، تاج الدين احمدي و احمد قاضي برهان الدين توجهي خاص دارد. در اين جا به تأثرات او از شاعران پارسي زبان اشارهاي ميكنيم.
حافظ:
دست در حلقهي آن زلف دوتا نتوان كرد،
تكيه بر عهد تو و باد صبا نتوان كرد.
نسيمي:
از تو خوبي طمع مهر و وفا نتوان كرد،
گله با وصل گل از خار جفا نتوان كرد.
حافظ:
دلم جز مهر مهرويان طريقي بر نميگيرد،
ز هر در ميدهم پندش وليكن در نميگيرد.
نسيمي:
دل از مهر پريرويان دل من بر نميگيرد،
مده پند من اي ناصح! كه با من در نميگيرد.
* * *
به جان وصل تو ميخواهم وليكن بر نميآيد،
به دست عاشق اين دولت به جان و سر نميآيد.
حافظ:
يوسف گم گشته بازآيد به كنعان غم مخور،
كلبهي احزان شود روزي گلستان غم مخور.
نسيمي:
تكيهكن برفضل حق، اي دل! ز هجران غم مخور،
وصل يار آيد، شوي زان خرّم اي جان! غم مخور.
حافظ:
در هواي عشق تو مشهور خوبانم چو شمع،
شب نشين كوي سربازان و رندانم چو شمع.
نسيمي:
رشتهي پرتاب جان تا چند سوزانم چو شمع؟
ترسم از دل سر برآرد آتش جانم چو شمع.
حافظ:
باده دردانه است و من غواص و دريا ميكده،
سر فرو كردم در اينجا تا كجا سر بر كنم!
نسيمي:
باده دردانه است و دريا خانهي خمّار ما،
چون صدف در قعر دريا طالب دُردانهايم.
حافظ:
صبح است ساقيا قدحي پر شراب كن،
دور فلك درنگ ندارد شتاب كن.
نسيمي:
ساقي! نسيم عهد گل آمد شتاب كن،
باب الفتوح ميكده را فتح باب كن.
حافظ:
مرا چشمي است خون افشان ز دست آن كمان ابرو،
جهان بس فتنه خواهد ديد از آن چشم و از آن ابرو.
نسيمي:
دل مردم به جان آمد ز چشم آن كمان ابرو،
تعالي اللّه از آن چشم و جلال اللّه از آن ابرو!
مولوي:
با روي تو ز سبزه و گلزار فارغيم
با چشم تو ز باده و خمار فارغيم
نسيمي:
با روي او مگو كه ز گلزار فارغيم،
كز هستي دو كون به يكبار فارغيم.
مولوي:
حرام است اي مسلمانان از اين خانه برون رفتن
مي چون ارغوان هشتن به بانگ ارغنون رفتن
نسيمي:
به كوي يار ميبايد به چشم خون فشان رفتن،
به دست خشك نتوان جانب آن آستان رفتن.
مولوي:
دگرباره بشوريدم بدان سانم به جان تو
كه هر بندي كه بربندي بدرانم به جان تو
نسيمي:
نگارا بي سر زلفت پريشانم، به جان تو!
بهجز وصلت نميخواهد دل و جانم، به جان تو!
سعدي:
برخيز تا يك سو نهيم اين دلق ازرق فام را،
بر باد قلاشي دهيم اين شرك تقوا نام را.
نسيمي:
صبح از افق بنمود رخ، در گردش آور جام را،
وز سر خمار غم ببر اين رند درد آشام را.
چند غزل از نسيمي:
- 1 -
در عالم توحيد چه پستي و چه بالا،
در راه حقيقت چه مسلمان و چه ترسا،
در كشور صورت، سخن از ما و من آيد،
در ملك معاني نبود بحث من و ما.
از نقش و صفت، نام و نشاني نتوان يافت،
آنجا كه كند شعشعهي ذات تجلّي.
ذرّات جهان را همه در رقص بيابي،
آن دم كه شود پرتو خورشيد هويدا.
دوري تو از ذات بود غايت كثرت،
وحدت بود آن لحظه كه پيوست بدانجا.
انجام تو آغاز شد، آغاز تو انجام،
چون دايره را نيست نشاني ز سر و پا.
بشناس تو خود را و شناساي خدا شو،
روشن شود اي خواجه تو را سرِّ معما.
ور زانكه تو امروز به خود راه نبردي،
اي بس كه به دندان گزي انگشت، تو فردا.
مستانِ الستند كساني كه از اين جام،
در بزم ازل باده كشيدند به يك جا.
اين است ره حق كه بيان كرد نسيمي،
وَاللّه شَهيداً و كَفي اَللّه شَهيداً.
-2-
اي روز و شب خيال رخت همنشين ما!
جاويد باد عشق جمالت قرين ما.
آن دم كه بود نقش وجودم عدم هنوز،
مهر تو بود مونس جان حزين ما.
ما سجده پيش قبلهي روي تو ميكنيم،
تا هست و بود قبله، همين است دين ما.
ما را هواي جنت و خلد برين كجاست؟
روي تو هست جنت و خلد برين ما.
روزي كه دور چرخ دهد خاك ما به باد،
باشد بر آستان تو، خاك جبين ما.
اي خاتم جهان ملاحت به حسن و خلق،
شد مُهر مِهر روي تو نقش نگين ما.
تا در هواي مهر تو چون ذره گم شديم،
گو بر مخيز دشمن از اين پس به كين ما.
هر دم به چشم اهل وفا نازنينتر است،
هر چند ناز ميكند آن نازنين ما.
هست آرزوي جان نسيمي وصال تو،
اي آرزوي جان! نفس واپسين ما!
-3-
زهي جمال تو مستجمع جميع صفات!
رخ تو آينهي رونماي عالم ذات.
به حق سبعهي رويت كه سورهي كُبراست،
كه عيد اكبرم اين است و بهترين صلوات.
كمال حسن رخت قابل نهايت نيست،
چرا كه لايتناهي بود جميع صفات.
سجود قبلهي روي تو ميكند دل من،
صلات دايمم اين است و قبلهگاه صلات.
ز لام و باي لبت يافتم حيات ابد،
كه آب خضر همين شربت است و عين فرات.
دلي كه كشتهي حسن رخت نشد حي نيست،
چگونه زنده توان بود بيوجود حيات؟
تو شاه عرصهي حسني و هر كه ديد رخت،
به يك پيادهي حسن رخ تو شد شهمات.
زهي ز حسن رخت، عيد ماه نو كرده،
سواد زلف تو روشن شبي سياه برات.
به مصر جامع رويت گزاردم جمعه،
زهي حلاوت ايمان و طعم قند و نبات.
خيال روي تو را عابدي كه قبله نساخت،
ز عابدان مشمارش كه ميپرستد لات.
كسي كه جان چو نسيمي فداي حسن تو كرد،
سواد نامهي اعمال او بود حسنات.
-4-
مرغ عرشيم و قاف خانهي ماست،
كُنْ فَكان، فرش آشيانهي ماست.
جعد مشكين و زلف، وَجْهُ الله،
دام دل، عين و خال، دانهي ماست.
اي فصوصي! دم از فكوك مزن،
ذات حق فارغ از فسانهي ماست.
زان حرام است با تو مي خوردن،
كاين شراب از شرابخانهي ماست.
بينشان ره به ذات حق نبرد،
كان نشان، سي و دو نشانهي ماست.
گر طلبكار ذات لم يزلي،
وجه بيعذر و بيبهانهي ماست.
آتش كفر سوز و شرك گداز،
نار توحيد يكزبانهي ماست.
آنچه اشيا وجود از آن دارد،
گوهر بحر بيكرانهي ماست.
نام صوفي مبر كه آن دلبر،
فارغ از فشّ و ريش و شانهي ماست.
تن تناناي ما الف لام است،
مست عشقيم و اين ترانهي ماست.
چون نسيمي همه جهان امروز،
سرخوش از بادهي شبانهي ماست.
- 5 -
ساقي سيمين برم جام شراب آورده است،
آب گلگون چهرهي آتش نقاب آورده است.
چشم خونبارم مدام از شوق ياقوت لبش،
همچو ساغر در نظر لعل مذاب آورده است.
نرگس شهلاش در سر فتنهاي دارد عجب،
كز مي حسن اين چنين مستي و خواب آورده است.
مسكن اهل دل امشب چون چنين شد دلفروز،
گرنه زلفش در دل شب آفتاب آورده است؟
عشق خوبان زاهد سالوس ميگويد خطاست،
خواجه بين كز بهر من فكر صواب آورده است.
تا به دور چشم مست يار بفروشد به مي،
بر در ميخانه مولانا كتاب آورده است.
اي بسا خلوتنشين را بر سر بازار عشق،
موكشان آن طرّهي پرپيچ و تاب آورده است.
پردهي پرهيزگاران پاره خواهد شد، يقين،
از مييي كان غمزهي مست و خراب آورده است.
آمد از ميخانه پيغامم كه پير مي فروش،
بادهي صافيتر از ياقوت ناب آورده است.
شمع اگر واقف نگشت از سوز جان ما، چرا،
آتش غم در دل و در ديده آب آورده است؟
اي عنان دل ز دستم برده! بازآ كز غمت،
صبر و هوشم رفت و، جان پا در ركابآورده است.
چون بِه از نظم نسيمي گوهر يكدانه نيست،
جوهري باري چرا دُرّ خوشاب آورده است؟
-6-
بر سر كوي تو دارم سر سربازي باز،
صيد شد مرغ ظفر، چون نكند بازي باز؟
سير شد خاطرم از گوشه نشيني، دارم،
همچو چشم خوش تو خانه براندازي باز.
ميدهد جان به هواي سر زلف تو نسيم،
با من او را ز كجا شد سر انبازي باز؟
در سراپاي تو، اي سرو روان ميبينم،
كه همه حسن و همه لطف و همه نازي باز.
كردهاي حاجب، ابروي كماندار اي مه،
تا دل خلق به تير مژه اندازي باز.
دل سودازده بر آتش غم سوخت چو عود،
اي طبيب دل من! چاره چه ميسازي باز؟
تو بدين قامت اگر در چمن آيي روزي،
نزند سرو سهي لاف سرافرازي باز.
جان بيمار نسيمي به جدايي تا كي،
چون تن شمع بسوزاني و بگدازي باز؟
اين يادداشت از آنرو مي آيد كه امسال (بهروايتي) ششصدمين سال شهادت اين شاعر ايراني است و يادآور آناني كه بعدأ گله نكنند چرا همسايگان، ميراث ما را بهعاريت ميگيرند و مالك هم ميشوند.